مشق عشق

بشوی اوراق اگر هم درس مایی ، که علم عشق در دفتر نباشد

دوسش دارم ، دوسم داره

 

 

چنان سرماخوردگی رو پشت سر گذاشتم که خودمم هم باورم نمیشه حالم خوب شده

وقتی آدم دم غروب 45 دقیقه با یه لباس نازک رو پشت بوم وایسه همینه دیگه

امیر یه هفته است که جلسات  فیزیوتراپی شروع شده خدا رو شکر هر روز داره بهتر میشه

به قول خودش دیگه کم کم میتونه لنگیدن رو شروع کنه

دوروز قبل از شروع جلسات فیزیوتراپی بعد الظهر مثل همه ی این مدت بردمش حموم و

کمکش کردم لباس پوشید و خوابید .

فیلم عروسیمون هنوز حاضر نشده ولی کلیپ آشنایی و اسپورت و عروسیمون رو رو یه سی دی دارم

امیر که خوابید به سرم زد بشینم و نگاه کنم رفتم تو سالن و ...

کاش ندیده بودم ... وقتی تو فیلم امیر رو سالم و سر پا دیدم دلم گرفت .

دست همو که گرفته بودیم و راه میرفتیم دیگه اشک بی صدا از چشام سرازیر شد

یه صحنه هست که من میدوم امید میذاره دنبالم و میگیرتم .

صحنه ی دویدنش رو که دیدم دیگه زدم زیر گریه

برای اینکه صدام بلند نشه دامنو کرده بودم توی دهنم و گریه میکردم  که

صدای افتادن یه چیزی رو سرامیکای کف سالن اومد برگشتم دیدم عصای امیره

امیر بیدار شده بود ... خدایا من چیکار کردم . اومد کنارم سرمو گرفت تو بغلش

دیگه نتونستم محکم باشم .. دیگه نتونستم حرفای خوب بزنم دیگه فقط زدم زیر گریه

اونم گریه کرد .. اصلا یه وضعی بودا ... دستگاه رو خاموش کردم و امیر

هم رفت تو اتاقش گفت میخواد تنها باشه . نفسم گرفته بود احساس خفگی میکردم

یه موقع به خودم اومدم با همون لباس نازک رو پشت بوم بودم

رو لبه نشستم و با خودم فکر کردم به  اینکه این غم تمومی نداره .

 این آه این اشک این حسرت همیشه هست

از بالا به حیاط نگاه کردم به اون گوشه ای که امیر برا گل کوچیک درست کرده بود و

همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدن  بازی میکردن

 به اینکه امیر دیگه نمیتونه با بچه اش بازی کنه

(اگه بچه ای در کار باشه ) ... احساس کردم دیگه نمیتونم دیگه قلبم تحمل نداره

دلم میخواد از این وضع خلاص بشم  . یه نگاه به پایین انداختم

 انگار یکی پشت سرم وایساده بود هی میگفت : شیرین بپر ... شیرین بپر

که یکی از پشت محکم بغلم کردو منو از لبه فاصله داد .

ده بزرگی بود عمه هم پشت سرش هراسون از در پشت بوم اومد بیرون و گفت شیرین خوبی ؟

میگن رفته بودی رو بلوکی که کنار لبه ی دیوار هست و میخواستی بری رو لبه

ده بزرگی و عمه که از بیرون میومدن اتفاقی منو اون بالا دیدن

ولی من اصلا یادم نمیاد به ساعت که نگاه کردم حدود 45 دقیقه رو پشت بوم بودم

 ولی به نظر خودم ده دقیقه هم نشده بود . یخ زده بودم میلرزیدم اون روز باد خیلی سردی هم میومد

شبش عمه زنگ زد برا مامان اینا و همه گی اومدن مامان و آلما تا امروز صبح هم موندن

ولی من هنوزم باورم نمیشه که میخواستم خودمو پرت کنم

من هیچ وقت این کار رو نمیکنم .

من امیر رو دوس دارم تنهاش نمیذارم . بیشتر از اون خدای امیر رو دوس دارم

نمیخوام ازش جدا بشم طاقت اینکه روشو ازم برگردونه ندارم .

اونم منو دوس داره برا اثباتش همین بس که

منو تو یه کشور مسلمون قرار داد و شیعه ی علی ابیطالب افرید  

به خدا قسم خودش اینو همیشه در گوشم میگه ،

میگه شیرین ببین چه قدر دوست دارم  کجای این دنیام قرارت دادم

محبت کیا رو تو دلت گذاشتم و ...چه سعادتی بالا تر از این

 خدا راه بهشت رو برام هموار کرده این ینی اینکه دوسم داره منتظرمه

خدایا منم دوست دارم

خدایا به حرمت این عشق و عاشقی ای که بینمونه بیا یه قلم بگیر رو همه ی گناهام

بذار وقتی میبینمت خودم باشم و خودت و هیچی بینمون نباشه

آمین

 

 

 

+ نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392برچسب:, ساعت 21:33 توسط شیرین | 12 نظر


دوری

 

      

                          

+ نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ساعت 17:53 توسط شیرین | 14 نظر


زندگی باید کرد

عید همه گی مبارک .

 تموم شد بلاخره ظاهر اوضاع مرتب شد

تو این چند روزه سرمون یه کم شلوغ بود در اصل سر امیر و باباش شلوغ بود

کارگاه به طور قطعی فروش رفت و سند زده شد .

دیه ها هم پرداخت شد . دیه ی دو تا پیرمدی که فوت شده بودن و اون

پیرمردی که به شدت زخمی شده بود البته دیه اش  با اونا فرقی نمیکرد

 کاش اونا هم زنده بودن

یه نفر تو ماشین روبه رویی زخمی شده بود  و خسارت ماشیی رو به رویی رو هم

که همون موقع دادیم ماشین امیر هم قبلا فروخته بودیم به یکی که ماشین تصادفی میخرید

نه اینکه درست نمیشد دیگه کسی نمی خواست اون ماشین رو ببینه

با بقیه ی پول کارگاه وامی رو که امیر همون اول برا راه اندازی کارگاه برداشته بود رو تصفیه کردیم

خلاصه همه ی بدهی ها رو دادیم . از یه ماه قبل امیر به بچه های کارگاه

گفته بود هر چی مبلمان و ویترین و سرویس خواب میسازین رو نفروشید و

انبار کنید برا همین تا یه مدت جنس نمایشگاه هم جوره .

حالا دیگه ما موندیم و همون نمایشگاه

شبی که کارگاه فروش رفت انگار یکی رو گم کرده باشم . بیقرار و ناراحت بودم

بغض گلوم رو گرفته بود کافی بود یکی بهم تو بگه تا بزنم زیر گریه برا همین

همه رعایتم رو میکردن آخه سر این کارگاه خونه و ماشینمون رو فروخته بودیم

چه قدر سر فروش اون خونه با امیر دعوام شد . کاش میشد به عقب برگشت

حال امیر از من خراب تر بود . داشت دق میکرد آخه برا سر پا کردن اونجا

خیلی دوندگی کرد تازه داشت جواب  می داد ...

 دیدم حالش خیلی خرابه فرداش باهاش حرف زدم گفتم بازم خدا رو شکر

که همینم داشتی که بفروشی وگرنه باید یه عمر زیر منت می موندی ....

اصلا پول و دارایی برا همین جور موقع هاست دیگه سرت سلامت  خدا رو شکر که خودت

هستی اون بنده های خدام دیگه عمرشون بیشتر از این به دنیا نبوده . هر کس به یه

طریقی مییمره دیگه تو که از عمد این کار رو نکردی (چیکار کنم باید یه جوری آرومش میکردم )

الان هم صبح زود از خواب بیدار شدم  حالام یه آهنگ شاد با صدای بلند گذاشتم

مدت ها بود این خونه بوی عزا میداد دیگه بسه  باید زندگی کرد

 تا خدا هست زندگی باید کرد

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست.

امتحان ریشه‌ها است! ریشه هم هرگز اسیر باد نیست.

زندگی چون پیچکی است، انتهایش میرسد پیش خدا ... 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:, ساعت 9:31 توسط شیرین | 9 نظر